آیا مولانا ایرانی است؟؟؟
حوزه تمدن پارس از قدیم تعلق ویژه ای به زبان شیرین و حکیمانۀ پارسی داشته است. کشورهایی که امروز با نام های متفاوت در پیرامون ایران قرار دارند، غالبا از قلمرو پارس به شمار می رفته اند. برخی از بخش های این اقلیم کهن نامدارتر بوده و برخی نامشان کم رنگ تر . مثلا: خراسان، پارس، همدان، آذرآبادگان، اصفهان، غزنین، بلخ، سیحون و جیحون، شِروان ( در منطقۀ قفقاز)، اهواز، کرمان، دیلمان، بادکوبه ( باکو)، تبریز، بخارا، سمرقند، مراغه، هرات، ری، نیشابور، مرو، اسلامبول ( قسطنطنیه پیش از اسلام و استامبول امروزی)، قونیه، یزد، خلیج فارس و ... همگی بخش هایی از این حوزۀ تمدنی بوده است.
نام این اقلیم عظیم در قدیم « پارس » بوده است. و دیری نیست که نام زیبای « ایران » که البته در متون کهن به اقوام پارتی اطلاق می شده به کشور امروزین پارس اطلاق گردیده است. بنابر این نام « ایران» و « افغانستان» که آن هم از نام یک قوم گرفته شده است، هیچکدام در پیش از دو قرن پیش به این سرزمین ها رسما تعلق نداشته است.
آن زمان که مولانا می زیسته است، بلخ و نیشابور و مرو و وخش و قونیه و خوارزم و سمرقند و بخارا همگی به یک حوزۀ تمدنی تعلق داشته اند که آن هم همان تمدن کهن پارس و به نقل امروزین« ایران » بوده است. زیرا همگی به زبان پارسی سخن می گفته و می نوشته اند و جملگی در پرتو یک فرهنگ و ملیت می زیسته اند. از طرفی همه به سننی مشابه عمل می کرده اند . مثلا: جشن نوروز به عنوان یک عامل مهم هویتی در تمام این سرزمین های پهناور رواج داشته است و همۀ مردم با هم آن را جشن می گرفته اند. ونیز مهرگان را .
تمام دانشمندان و حکیمان و شاعران و عارفانی که به این حوزۀ تمدنی تعلق داشته اند، بی شک پارسی قلمداد میشده اند. و امروز البته آن پارس کهن تکه تکه شده است. اما بزرگ ترین بخش آن که بیشترین شاخص های تمدنی و بیشترین میراث گذشته را داراست، همین بخش است که امروز به آن ایران می گویند. بنابر این نباید ما بر سر این که مولانا به کدام حوزۀ جغرافیایی تعلق دارد با هم بگو مگو کنیم. بلکه باید افتخار کنیم که همگی متعلق به یک حوزۀ فرهنگی و تمدنی هستیم که نام شریف آن « ایران » است. و روح مشترک آن اسلام و قرآن کریم.
افغانی ها و آذری ها و ازبک ها و تاجیک ها و حتی جمعی از عرب زبانان و بلوچ ها و کردها و لرها و ترکمن ها و پارس ها و همه و همه باید افتخار کنند که فرزندان یک تمدن و فرهنگ پویا و پایا هستند و الحمد لله به لطف خداوند همگی پیرو دین مبین اسلام هستند. و جملگی فرزندان کسانی هستند که در زیر سایۀ مردان بزرگ ایرانی چونان کوروش بزرگ روزگار خویش را سپری کرده اند. و سر انجام سر بر فرمان خورشید تابان دو جهان نهاده اند و پیرو « محمد » صلی الله علیه و آله و سلم شده اند.
در دل مسلم مقام مصطفی است / آبروی ما ز نام مصطفی است
این قلمرو آنقدر باشکوه است که مردانی بزرگ نظیر اقبال لاهوری با آن که قطعا ایرانی نیستند، اما خود را از جهت روحی و فکری و معنوی به این خطه و به این فرهنگ پیوند زده اند. اقبال لاهوری تمام عشقش تعلق به ایران بود.
آری « ایران » سر انجام دو باره با همان شکوه کهن دو باره به همت تمام این اقوام برادر و همکیش، دوران شکوه خود را باز خواهد یافت. پس افتخار کنیم که بگوییم مولانا یکی از ارکان فرهنگ و تمدن بشکوه ایران است که افغانستان امروز هم بخش از همین فرهنگ و تمدن به شمار می رود. چه اشکالی دارد که افغانی ها هم با افتخار خود را به تمدن ایران عزیز متعلق بدانند. آنان باید خود را با این خورشید تابان بیگانه ندانند. اینجا سرزمین خورشید است و مشرق بهشت اینجاست. آنان نیکوست که خویش را فرزند این اقلیم درخشان بدانند و بکوشند تا پیمان برادری ما با یکدیگر بیش از یپش به برکت اندیشه های امثال مولانا استوارتر گردد.
به قول اقبال لاهوری :
از حجاز و چین و ایرانیم ما / شبنم یک صبح رخشانیم ما
لطفا به این شعر بطور کامل در پایان توجه بفرمایید و پاسخ پرسش بالا را از گفتار شیرین و حکیمانه و برخاسته از دل پاک مولانا اقبال لاهوری ( رضوان الله علیه ) بشنوید:
نقطهٔ نوری که نام او خودی است
زیر خاک ما شرار زندگی است
از محبت می شود پاینده تر
زنده تر سوزنده تر تابنده تر
از محبت اشتعال جوهرش
ارتقای ممکنات مضمرش
فطرت او آتش اندوزد ز عشق
عالم افروزی بیاموزد ز عشق
عشق را از تیغ و خنجر باک نیست
اصل عشق از آب و باد و خاک نیست
در جهان هم صلح و هم پیکار عشق
آب حیوان تیغ جوهر دار عشق
از نگاه عشق خارا شق شود
عشق حق آخر سراپا حق شود
عاشقی آموز و محبوبی طلب
چشم نوحی قلب ایوبی طلب
کیمیا پیدا کن از مشت گلی
بوسه زن بر آستان کاملی
شمع خود را همچو رومی بر فروز
روم را در آتش تبریز سوز
هست معشوقی نهان اندر دلت
چشم اگر داری بیا بنمایمت
عاشقان او ز خوبان خوب تر
خوشتر و زیباتر و محبوب تر
دل ز عشق او توانا می شود
خاک همدوش ثریا می شود
خاک نجد از فیض او چالاک شد
آمد اندر وجد و بر افلاک شد
در دل مسلم مقام مصطفی است
آبروی ما ز نام مصطفی است
طور موجی از غبار خانه اش
کعبه را بیت الحرم کاشانه اش
بوریا ممنون خواب راحتش
تاج کسری زیر پای امتش
در شبستان حرا خلوت گزید
قوم و آئین و حکومت آفرید
ماند شبها چشم او محروم نوم
تا به تخت خسروی خوابیده قوم
وقت هیجا تیغ او آهن گداز
دیده ی او اشکبار اندر نماز
در دعای نصرت آمین تیغ او
قاطع نسل سلاطین تیغ او
در جهان آئین نو آغاز کرد
مسند اقوام پیشین در نورد
از کلید دین در دنیا گشاد
همچو او بطن امم گیتی نزاد
در نگاه او یکی بالا و پست
با غلام خویش بر یک خوان نشست
در مصافی پیش آن گردون سریر
دختر سردار طی آمد اسیر
پای در زنجیر و هم بی پرده بود
گردن از شرم و حیا خم کرده بود
دخترک را چون نبی بی پرده دید
چادر خود پیش روی او کشید
ما از آن خاتون طی عریان تریم
پیش اقوام جهان بی چادریم
روز محشر اعتبار ماست او
در جهان هم پرده دار ماست او
لطف و قهر او سراپا رحمتی
آن به یاران این به اعدا رحمتی
آن که بر اعدا در رحمت گشاد
مکه را پیغام «لاتثریب» داد
ما که از قید وطن بیگانه ایم
چون نگه نور دو چشمیم و یکیم
از حجاز و چین و ایرانیم ما
شبنم یک صبح خندانیم ما
مست چشم ساقی بطحاستیم
در جهان مثل می و میناستیم
امتیازات نسَب را پاک سوخت
آتش او این خس و خاشاک سوخت
چون گل صد برگ ما را بو یکیست
اوست جان این نظام و او یکیست
سِرّ مکنون دل او ما بُدیم
نعره بی باکانه زد اِفشا شدیم
شور عشقش در نی خاموش من
می تپد صد نغمه در آغوش من
من چه گویم از تَولایش که چیست
خشک چوبی در فراق او گریست
هستی مُسلِم تجلی گاه او
طورها بالَد زِ گَرد راه او
پیکرم را آفرید آئینه اش
صبح من از آفتاب سینه اش
در تپید دمبدم آرام من
گرم تر از صبح محشر شام من
ابر آذار است و من بستان او
تاک من نمناک از باران او
چشم در کشت محبت کاشتم
از تماشا حاصلی برداشتم
خاک یثرب از دو عالم خوشتر است
ای خنک شهری که آنجا دلبر است
کشته ی انداز ملا جامیم
نظم و نثر او علاج خامیم
شعر لبریز معانی گفته است
در ثنای خواجه گوهر سفته است
نسخهٔ کونین را دیباچه اوست
جمله عالم بندگان و خواجه اوست
کیفیت ها خیزد از صبهای عشق
هست هم تقلید از اسمای عشق
کامل بسطام در تقلید فرد
اجتناب از خوردن خربوزه کرد
عاشقی؟ محکم شو از تقلید یار
تا کمند تو شود یزدان شکار
اندکی اندر حرای دل نشین
ترک خود کن سوی حق هجرت گزین
محکم از حق شو سوی خود گام زن
لات و عزای هوس را سر شکن
لشکری پیدا کن از سلطان عشق
جلوه گر شو بر سر فاران عشق
تا خدای کعبه بنوازد تو را
شرح «اِنی جاعلٌ» سازد تو را
- ۹۴/۰۸/۱۸
- ۵۲۹ نمایش