خداشناسی مولانا در مثنوی معنوی
مولوی چنان با آن عظمت بینهایت و متعالی مواجه شده بود که دهانش بسته مانده بود. به همین سبب در باب خداوند، جز غیرمستقیم سخن نمیگوید. وقتی هم که به او اشارهای میکند، از اشاراتی نظیر جان، جانان، معشوق و یا حتی بیاشاره به نامی خاص سخن میگوید و در میگذرد. اما این خدای جهان، یک وصف بسیار مهم و عظیم دارد، این که خداوند به صفت معشوق شناخته میشود. خدا وصفهای فراوان دارد. خداوند ناظم، خالق، مدبر و دارای بسیاری اوصاف دیگر است. اما وصفی که برای عارفان مهم مینماید، آن است که خداوند معشوقی است که میتوان او را دوست داشت. هر چه به او نزدیکتر شوید، او را زیباتر مییابید و این زیباتر یافتن چنان دل شما را میرباید که جاودانه عاشق او باقی میمانید و این عشق البته اوصافی به شما میدهد که با عشقهای زمینی تفاوتهای عمده دارد؛ این عشق از جنس رومانس و احوال رومانتیک به معنای متعارف نیست، بلکه به شما معرفت و دلیری و شجاعت میبخشد، همة عیوب شما از جمله حسد و بخل و ضعفهای دیگر را از میان بر میدارد و شما را مثل آهنی که در کوره آبداده باشد، یکپارچه خالص میکند. در مورد خداوند البته باید به یک وصف دیگر هم اشاره کرد و آن این است که خداوند معشوق مهیبی است؛ هیبتی در او هست که باعث میشود در عین نزدیکی، از او دور باشید و در عین دوری به او نزدیک باشید. مولوی برای اینکه نشان دهد معاشقهای که با خدا میرود به اذن خود او صورت میگیرد و چنان نیست که بنده یا عاشق در آن میان مباسطت کند و پا از گلیم خویش فراتر نهد، این هر دو صفت را در کنار هم میآورد. چنین تعبیراتی در مثنوی وجود دارد و البته در دیوان شمس بیشتر هم هستند. مولوی در مورد خداوند، سخنان گفتنی بیشتری داشته، اما احتمالاً آنها را با ما در میان نگذاشته است. این ناگفتهها را یا باید از اشارات او استنباط کرد یا از رموز و اسراری که در کلمات اوست. چنان که شما در مثنوی و در دیوان شمس میبینید، مولوی هیچ گاه از خداوند گله نمیکند، حال آن که عارفانی داشتهایم که صریحاً از خداوند گله کردهاند. او حتی معتقد است بندگان و اولیا خداوند نه تنها از او گله نمیکنند، بلکه شکر هم نمیکنند.
چون بنالد زار بیشکر و گله/ افتد اندر هفت گردون غلغله
اینان حتی شکر هم نمیکنند، برای اینکه شکر کردن هم از لوازم فاصله است. یکی منعِم است و دیگری منعَم. و این منعَم از منعِم تشکر میکند. اما وقتی فاصلهها از میان برداشته شد، گویی این تویی که از یک دست به دست دیگر میدهی؛ بنابراین نه تنها از خودت تشکر نمیکنی، بلکه از خودت گلهای هم نداری. تنها یکجا در دیوان شمس است که مولوی قدری زبانش باز میشود و به خیال خودش پایش را از گلیم خود درازتر میکند:
که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختان است/ که عاشق کم رسد آنجا و معشوقِ فراوان است/ که تا نازی کنیم آنجا و بازاری نهیم آنجا/ که تا دلها خنک گردد که دلها سخت بریان است/ نباشد اینچنین شهری ولی باری کم از شهری/ که در وی عدل و انصاف است و معشوق مسلمان است/ که اینجا عاشقان هر سو چو عود کهنه میسوزند/ و آن معشوق نادرتر کزو آتش فروزان است/ خداوندا به احسانت به حق نور تابانت/ مگیر آشفته میگویم که جان بیتو پریشان است/ تو مستان را نمیگیری پریشان را نمیگیری/ خنک آن را که میگیری که جانم مست ایشان است
این غزل فوقالعاده عجیب است. مولانا دیاری را وصف میکند که همه در آن معشوقاند و میگوید البته چنین چیزی نیست، ولی اگر بود، چه خوب بود. بعد گلهای هم میکند، میگوید خدایا چرا عاشقانت را میسوزانی؟ اما ناگهان دهان خود را میبندد و عذرخواهی میکند. فقط یکجا میبینید که مولانا مباسطت میکند و قدری پا را فراتر از گلیم خود مینهد، اما بلافاصله زبان در کام میکشد و دهان را میبندد. چنین خدایی با این همه زیبایی، بر این شخص متجلی شده بود؛ او هم کلام را کنار گذاشته بود و با او راحت سخن میگفت:
گر دُخان او را دلیل آتش است/ بیدخان ما را در این آتش خوش است
اگر متکلمان از راه دود استدلال میکنند که آتشی هست، من در دل این آتش نشستهام؛ پس دیگر کسی نمیتواند از راه دود وجود آتش را استدلال کند. این خداوند که من او را معشوق محتشم نام نهادهام، از یک سو معشوق است و از یک سو حشمت و احتشام دارد. این خدای عارفانی است مثل مولانا که در سراسر مثنوی او را میبینید که به دیدة مهر و محبت به بندگان خود نظر میکند، از ایشان دل میبرد و برای بندگان خود مجال عشقبازی فراهم میکند، بلکه تعبیر بنده و ارباب هم از میان برداشته میشود. این سخن بسیار مهمی است. در دفتر سوم در داستان عاشق بخارایی و صدر جهان میگوید:
مطرب عشق این زند وقت سماع/ بندگی بند و خداوندی صداع
پس چه باشد عشق دریای عدم/ در شکسته عقل را آنجا قدم
بندگی و سلطنت معلوم شد/ زین دو پرده عاشقی مکتوم شد
جای دیگری گفته است:
بنازم به بزم محبت که آنجا/ گدایی به شاهی مقابل نشیند
آن دین عشقی که مولانا پیامبرش است، همین است. در دین عشق، سخن از عبد و معبود نمیگویند. سخن از عاشق و معشوق میگویند و وقتی از عاشق و معشوق سخن میرود، مقولاتی مانند بندگی و سلطنت هم به کناری میروند. ما اصلاً یک منظومة معرفتی و مفهومی تازهای پیدا میکنیم که در آن هر یک از اینها در جای خود قرار دارند و معنای دیگری افاده میکنند. چنین خدایی، با چنین نسبتی که با بندگان خود دارد و با چنین اتحادی که با آنها پیدا میکند، در واقع به این عالم وحدت میبخشد و این همان سر وحدتبخشی عشق است. از این وحدت است که انسان همه چیز را از آن خود و در کنار خود و متحد با خود میبیند و جداییها و دشمنیها و افتراقی که بین ادیان و آدمیان هست، همه برداشته میشوند و شخص به درجه و نوعی از وحدت میرسد که هیچگاه غیر از آن را درک نکرده است. بیش از این وارد نکتههایی نمیشوم که تحت عنوان پلورالیزم دینی میتوان به تبیینشان پرداخت، اما ریشة همة آنها را باید در همین مفهوم عاشقی جست. از قصههای بسیار زیبایی که مولوی در باب وحدت بین عاشق و معشوق آورده، قصة لیلی و مجنون است؛ جایی که مجنون تب کرده بود و برای او طبیب آورده بودند:
پس طبیب آمد به دارو کردنش/ گفت چاره نیست هیچ از رگ زنش
گفت باید رگش را بزنیم تا قدری از خونش برود. مجنون به تضرع افتاد. به او اعتراض کردند که تو در راه عشق لیلی این همه بلا کشیدی و هیچگاه نگریستی و تضرع نکردی، چگونه اکنون از یک نیشتر اینگونه گریه میکنی؟
گفت مجنون من نمیترسم ز نیش/ صبر من از کوه سنگین است بیش/
لیک از لیلی وجود من پر است/ این صدف پر از صفات آن دُر است/
ترسم ای فَصّاد گر فَصدم کنی/ نیش را ناگاه بر لیلی زنی/
معنای اتحادی که مولانا بین عاشق و معشوق تصویر میکند همین است. در جای دیگری، در وصف شکایت عاشقی نزد معشوقی میگوید:
مال رفت و زور رفت و نام رفت/ بر من از عشقت بسی ناکام رفت
هیچ صبحم خفته یا خندان نیافت/ هیچ شامم با سر و سامان نیافت/
عاشق همین طور بر میشمرد که چهها بر من رفت. معشوق میگوید ولی هنوز یک کار را نکردهای.
گفت چه؟ گفت نمردهای! گفت:
تو همه کردی نمردی، زندهای/ هین بمیر از یار جان بازندهای
عاشق میگوید این آخرین پلۀ نردبان است، پس همان جا دراز میکشد و میمیرد.
تا نمیری نیست جان کندن تمام/ بیکمال نردبان نایی به بام
این مردن یعنی دست از صفات خود کشیدن و تماماً صفات معشوق را پذیرفتن؛ یعنی مرزهای وجود آدمی در وجود معشوق منحل شود، خودی او برداشته شود و در هویت معشوق انحلال تام پیدا کند. در آن صورت است که عشق به معنای واقعی تحقق پیدا کرده است. البته تحقق اصلی و اصیل، هنگامی است که مقابل معشوق بیکران قرار میگیرید؛ همانطور که مولانا گفته است عشق محبت بیکران است. محبتهای کرانمند و محدود را عشق نمینامند، محبت مینامند. عشق، محبت بیکران است و این محبت بیکران، در خور محبوبی بیکران است، این تناسب است که عشق را معنا میکند.
از قصة خداوند و معشوقی او میگذرم و فقط شما را به این نکته توجه میدهم که بر خلاف کثیری از شاعران ما که در باب عشق سخن گفتهاند، مولوی احتمالاً به پیروی از احمد غزالی، معتقد است عشق یک امر یکسویه نیست و همواره دو سو دارد. در اشعار حافظ، سعدی و دیگران، گاهی عاشقی را میبینید که در عشق یار زاریها میکند، اما معشوق از او بیخبر است؛ سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است. همواره نیاز از یک طرف است؛ چو یار ناز نماید شما نیاز کنید. این عشق یکسویه است و معشوق در بسیاری از موارد بیخبر است و عاشق در رنج و گداز میماند تا جان بسپارد.
اما نزد مولانا، قصه از این قرار نیست، عشق همواره دوسویه است.
لیک عشق عاشقان تن زه کند/ عشق معشوقان خوش و فربه کند
/ چون بر این دل برق مهر دوست جست/ اندر آن دل دوستی میدان که هست
/ در دل تو مهر حق چون شد دو تو/ هست حق را بی گمانی مهر تو/
هیچ بانگی از کفت آید به در/ از یکی دست تو بی دست دگر/
تشنه مینالد که ای آب گوار/ آب هم نالد که کو آن آبخوار/
جذب آب است این عطش در جان ما/ ما از آن او و او هم آن ما/
حکمت حق در قضا و در قدر/ کرد ما را عاشقان همدگر/
مولانا معتقد است اگر عشقی به آن معشوق ازلی و مطلق در دل شما جنبید و وجودش شما را شوراند، بدانید که از آن سو هم عشقی هست. این عشق از آن طرف آغاز شده و به این طرف رسیده و این جذبه را در دل شما پدید آورده است. در بین خالق و مخلوق و عاشق و معشوق ازلی عشق یک سویه نداریم. عشق همواره از آن طرف آغاز میشود.
گفتم دل و جان فدای کارت کردم/ هرچیز که داشتم نثارت کردم/
گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی/ این من بودم که بیقرارت کردم
بیقرار کردن و دل ربودن از جای دیگری آغاز میشود و به اینجا میرسد.
عقل جزو از کل پذیرا نیستی/ گر تقاضا بر تقاضا نیستی/
چون تقاضا بر تقاضا میرسد/ موج این دریا بدین جا میرسد
وقتی این طلب دو سویه است، امواج دریا به طرب و جوشش در میآیند و این عاشق
دلسوخته را در کام میکشند و نهایتاً او را به وصال و مقصد میرسانند. در این سخن
امید و نویدی هست. چنان نیست که عاشقان جاودانه بسوزند و به معشوق نرسند، بلکه
همین سوزش عشق، نشانۀ آن است که نگاه و نظری از جانب معشوق معطوف به آنهاست.
- ۹۴/۰۶/۲۳
- ۳۵۰۶ نمایش