انسان در مثنوی معنوی
مولوی چند جا به صراحت اشاره میکند حرفهایی که من میزنم، بیشتر و برتر از شریعت است. برای اینکه شما در شریعت امر و نهی و بهشت و دوزخ و انذار و تبشیر دارید. اینها استنباطات تحلیلی من نیست، خود مولانا صراحتاً به آنها اشاره میکند.
که فتوت دادن بیعلت است/ پاکبازی خارج هر ملت است/
زان که ملت فضل جوید یا خلاص/ پاکبازانند قربانان خاص
این دو بیت نمونههایی از ابیات عجیب مثنویاند. مولوی میگوید دعوت ما به عشقبازی و پاکبازی دعوتی دینی نیست، بیش از دین است. دین از شما فدا کردن خود را نمیخواهد. مردمان عادی هم طاقت چنین تکلیفی را ندارند. دین به شما میگوید چنین کن تا از آتش خلاص شوی، یا چنان کن تا پاداش بیابی. او میگوید این دعوت به پاکبازی و قربان شدن، دعوتی فوق دعوتهای دینی است. پیامبران مردم را به عاشقی دعوت نکردند، نه اینکه نهیشان کنند، اما دعوت هم نکردند. آنها این تکلیف را فوق طاقت عموم میدانستند. مولوی که خود را پیامبر عشق میداند، از این تنگنا بیرون جهیده است. یک منظرۀ دیگر هم وجود دارد که امر و نهی در آن نمیگنجد و بهشت و جهنم در آن جایی ندارند؛ به همین دلیل وقتی که از بد و خوب اخلاقی سخن میگوید، نه از بهشت و جهنم که از وجود آدمی استفاده میکند. مهمترین حرف او این است که ما برتر از آنیم که کارهای ناشایست انجام دهیم. آدمی قیمتش بیش از آن است که خود را ارزان بفروشد. تمام فلسفۀ اخلاق او همین است.
تو خوش و خوبی و کان هر خوشی/ تو چرا خود منت بادهکشی/
جوهر است انسان و چرخ او را عرض/ جمله فرع و پایه اند و او غرض
تا آن جا که میگوید:
می چه باشد یا سماع و یا جماع/ تا بجویی زو نشاط و انتفاع/
آفتاب از ذرهای شد وامخواه/ زُهرهای از خمرهای شد جامخواه
تعبیرات مولوی در این باب بیش از اندازه صریح است. تمام توصیۀ او به آدمیان این است که خود را ارزان نفروشید، همین و بس. در ظل و ذیل این معناست که اخلاق را تعریف میکند. بد یعنی آنجایی که انسان خود را ارزان میفروشد و خوب یعنی جایی که به قیمت میفروشد.
آدمی اگر قدر خود را نشناسد، از پستترین چیزها هم پستتر میشود. ولی خداوند ما را تکریم کرده است. وقتی پای وحی میرسد مولوی میگوید فقط پیامبران نیستند که به ایشان وحی میشود، به همۀ ما وحی میشود. اگر از میان ما چند پیامبر برخاستهاند، نشانۀ این است که همه ما میتوانیم پیامبر شویم؛ این استدلال اوست. وقتی یکی از جو پرید، معلوم است همه میتوانند بپرند. وقتی کسی به معراج میرود، معنایش این است که همه میتوانند به معراج بروند.
به معراج برآیید چو از آل رسولید/ رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید
از نظر مولانا اصلاً پیروی از پیامبر یعنی پیروی از همین تجربههای او. پیروی از امر و نهی او دربارۀ واجبات تنها یک درجه از درجات پیروی است. پیروی عارفانه از پیامبر، تکرار و تجدید تجربههای عرفانی اوست. یکی از تجربههای عرفانی و دینی او به معراج رفتن بود و این تجربهای است که آن را در اختیار پیروان و امت خویش قرار داده است.
در اینجا میخواهم به نکتهای اشاره کنم که به نظرم بسیار مهم است: کتاب مثنوی، یک کتاب علمی نیست و به قصد یاد دادن سروده نشده است. شاید از این حرف من تعجب کنید، اما اگر توضیح بیشتری بدهم، مسأله روشن شود. به نقشی که شمس تبریزی داشت، دقت کنید. شمس تبریزی هم به مولوی چیزی یاد نداد. او البته مرد نافرهیختهای نبود، اما چیزی بیشتر از مولوی نمیدانست. نه فرهیختهتر از او بود و نه متکلمتر و فیلسوفتر. بنابراین به لحاظ علمی سرمایۀ چندانی نداشت که بر غنای علمی مولانا بیفزاید. کاری که او با مولوی کرد، تعلیم نبود. او مولوی را به طلب واداشت و ارادۀ او را چنان تقویت کرد و چنان عزمی در دل او نهاد و او را به چنان جنبشی وادار کرد که بقیۀ راه را خود پیمود و رفت.
در واقع شمس از مولانا دو چیز خواست؛ اول اینکه گفت خیلی سنگینی، خودت را سبک کن. این مهمترین توصیۀ شمس به مولانا بود. این سنگینی انواع مختلف داشت. مولانا هم شهرت بسیار داشت و هم معلم و متمول بود، نزد حکام محبوب بود و آرزوها داشت. برای مفارقت از اینها خود شمس به او کمک کرد، نکتۀ دیگری هم به او یاد داد. به او گفت مهمترین بخش وجود آدمی، مغز و علمش نیست، بلکه ارادۀ اوست. به مولانا گفت تا به امروز مغزت را فربه کردهای و عالم شدهای، ولی آدمی این نیست. آدمی بیش از این، اراده است و این اراده در تو ضعیف است. نابودی اراده زیر بار مغز بلایی همیشگی بوده است، امروز هم در موسسات آموزشی فقط میگویند مغزتان را پر کنید. وقتی در قرآن میخوانیم بعضیها «لایعلمون» هستند، یعنی علم ندارند، منظور همین عالمان است. منظور قرآن جاهلان نیست، منظور عالمانی است که به ظاهر علمی دارند، اما در واقع عزم و ارادۀ آنها چنان کشته شده که نمیتوانند به خودشان تکانی دهند، وقتی منظرهای به آنها نشان داده میشود، نمیتوانند بجهند و به سوی آن منظرۀ زیبا بروند، آنان زیر بار علم خودشان سنگین شدهاند. مولوی در مثنوی میگوید ما دو گونه علم داریم، علمی که آدمی را سنگین میکند و علمی که آدم را سبک میسازد.
علمهای اهل دل حمالشان/ علمهای اهل تن احمالشان/
علم چون بر دل زند یاری شود/ علم چون بر تن زند باری شود
بعد میگوید بیشتر علمهایی که مردم میآموزند، برای فروختن است. واقعاً هم همین طور است، بعضیها دنبال مشتری میگردند.
علم تقلیدی بود بهر فروخت/ چون بیاید مشتری خوش برفروخت/
مشتری علم تحقیقی حق است/ دائماً بازار او با رونق است/
لب ببسته مست در بیع و شری/ مشتری بیحد که الله اشتری
اما علم بعضیها را خداوند میخرد.
این خریداران مفلس را بِهل/ چه خریداری کند یک مشت گل
او میگوید دنبال این خریدارانی که جیبشان خالی است، مرو. اینها چیزی به تو نمیدهند، هرچه هم بدهند، در ازای آنچه از تو میگیرند، چیزی نیست. آنچه شمس تبریزی با مولانا گفت، این بود که تو باید این طلب و خواستن را در خودت تقویت کنی تا بتوانی از تمام تعلقاتت بگذری. حقیقت این عالم بسیار است، چشمی که حقیقت را ببیند، کم است. چرا غزالی با مناظرههای متکلمان مخالف بود و این همه هم دربارۀ آن نوشته بود؟ او معتقد بود نه این که متکلمان حقیقت را نمیبینند، بلکه نمیخواهند ببینند. میگفت وقتی دو نفر با هم مناظره میکنند، دیگر حقیقت برایشان مطرح نیست. غزالی در اینجا روانشناسی دقیقی میکند که مورد قبول مولوی هم هست. او در واقع معتقد است که دو طرف فقط میخواهند خودشان را اثبات کنند. آنها حاضرند حقیقت نابود بشود، اما خودشان از بین نروند. به قول غزالی آنچه در مناظره مطرح است، آن است که مبادا حق بر دهان دیگری جاری شود، چون آن وقت من زمین میخورم. معلوم است که چنین شخصی طالب حق نیست، طالب خود است. اگر هم حق ظاهر شود آن را نمیبیند، چه بسا آن را میپوشاند. از جانب دیگر، حقایقی هم وجود دارند که آدمی نمیخواهد آنها را ببیند.
یکی از حقایقی که مولوی هم بر روی آن انگشت میگذارد، مسألۀ مرگ است. مسألهای آشکارتر، یقینیتر و حقیقیتر از مرگ وجود ندارد، اما مردم نمیخواهند آن را ببینند. میگویند این دور است و مال ما نیست. ولی واقعیتی است. باید بخواهید حقیقت را ببینید، اگر نخواهید نمیبینید. گفت:
جهان پر شمس تبریز است/ کو مردی چو مولانا
این همان قصۀ اراده و طلب است که در مثنوی میبینید و در تعلیمات عموم عارفان هم دیده میشود. ما معمولاً در زندگی اهل گزینشیم. آنچه شمس با مولانا کرد، همین تجهیز اراده بود.
اخلاق نزد مولانا، چنین جایگاهی داشت. نیکی آن است که زیبندۀ آدمی است و بدی آن است که زیبندۀ آدمی نیست.
- ۹۴/۰۶/۲۴
- ۳۵۹ نمایش