دنیای آدمی در مثنوی
مولوی داستانی را نقل میکند: جایی آتشی افروخته و آبی فراهم کرده بودند و مردم را دعوت میکردند هر کدام داخل یکی از آنها برود. مردم عموماً آب را انتخاب میکردند، غافل از اینکه کسانی که داخل آب میشدند سر از آتش درمیآوردند و برعکس. در کار این جهان چنین وارونگی هست. جاهایی که تلخ است، نهایتش شیرینی است و آن جا که شیرینی است، نهایتش تلخی است. اما آدمیان چون نزدیکبین و سطحینگرند و آنچه را که ابتدائاً به کامشان خوش میآید، انتخاب میکنند و سرانجام نتایج ناگوار میگیرند.
مولوی سِرّ این را غیرتمند بودن خداوند میداند. خداوند غیور است. معنای غیرت الهی آن است که نیکیهای امور با ارزش را از دست نامحرمان دور نگه میدارد. در این عالم چیزهای با ارزشی وجود دارند که از نامحرمان پوشیدهاند. شیرینیها در ترشیها پوشیده شدهاند. باید شجاعت مواجهه با ترشی و تلخی را داشته باشید تا به شیرینی برسید. اگر به سطح رضایت دهید و قناعت کنید، نصیب اندکی می برید، شاید هم هیچ؛ حتی ممکن است زیانمند هم بشوید. جهان چنین وصفی دارد. در قرآن تعبیر غرور یا غَرور که هم به شیطان و هم به دنیا اطلاق شده، چندین بار به کار رفته است. عموم مردم به دنبال شهرت و ثروت و لذت هستند. مولوی یک یک اینها را تحلیل میکند و میگوید وقتی دزدی مالی را از انسان میرباید، در واقع راهزنی، از راهزنی دیگر برده است.
رهزنی را برده باشد رهزنی
برای اینکه این مال بویژه وقتی که از حدی فراتر رود، دیگر نقشی غیر از راهزن ندارد.
مولانا راه درمان تعلق به دنیا و امور فانی را، گوش سپردن به ندای پیامبران می داند. او می گوید:
جهد میکن تا توانی ای کیا / در طریق انبیا و اولیا
با قضا پنجه زدن نبوَد جِهاد/ زانکه این را هم قضا بر ما نهاد
کافرم من گر زیان کردست کس/ در ره ایمان و طاعت یک نفس
مولوی این جهان را زندان می داند. و می گوید: هر یک از بنی آدم باید بکوشد خود را از این زندان آزاد سازد. هر کس باید از این زندان حفره ای به بیرون آن نقب کند. می گوید: کسانی که شب وروز در فکر آباد کردن دنیا هستند به زندانی می مانند که تنها به این می اندیشد که دیوار داخلی محبسش را بیاراید و فکرش را فقط معطوف همین می کند حال آنکه بهترین تدبیر آن است که در اندیشۀ کندن سوراخی به بیرون زندان باشد و راهش تخریب همین دیواری است که دارد آن را با نقش و نگار زینت می بخشد.
سر شکسته نیست این سر را مبند/ یک دو روزی جهد کن باقی بخند
بد مَحالی جُست کو دنیا بجست/ نیک حالی جُست کو أُخری بجُست
مکرها در کسبِ دنیا بارِد است/ مکرها در ترک دنیا وارد است
مکر آن باشد که زندان حفره کرد/ آن که حفره بست آن مکری است سرد
این جهان زندان و ما زندانیان/ حفره کن زندان و خود را وارهان
آنگاه به این سوال مقدر پاسخ می گوید که به راستی دنیا چیست؟ آیا مال و زن و فرزند به خودی خود دنیاست. آیا دنیا یعنی همین نعمت هایی که آدمی با آنها زندگی می کند؟ یا نه شاید مقصود از دنیا یک پدیدۀ انتزاعی باشد. شاید معنای دنیای دون به دل آدمی مربوط باشد نه به پدیده های گونه گونِ جهان.
می گوید:
چیست دنیا از خدا غافل بُدن/ نی قُماش و نقره و میزان و زن
مال را کز بهر دین باشی حمول/ نِعمَ مالٌ صالحٌ خواندش رسول
آب در کِشتی هلاک کشتی است/ آب اندر زیر کِشتی پشتی است
چون که مال و مُلک را از دل براند/ زآن سلیمان خویش جز مسکین نخواند
برخی به خطا گمان می کنند که نفسِ دارایی چیز خوبی است و آدمی هر چه بیشتر ثروت و قدرت و علم و نفوذ داشته باشد، سعادتمندتر است به همین مقصود می کوشند که بیش از پیش در راه کسب هر یک از آن دارایی های مادی و معنوی بکوشند. اما مولانا می گوید: سِرّ زندگانی درست این است که باید از تمام این توهمات دل برکند و رو سوی اصل نعمت ها کرد. دلبستگی به مال و مقام و زن و فرزند، مایۀ سنگینی جان می شود و آدمی را غرق می سازد و قدرت پرواز را از او می ستاند. شرط اول پیمودن راه سعادت سبک باری و بی تعلقی است.
به قول حافظ: غلام همت آنم که زیر چرخ کبود/ ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
می گوید: سلیمان نبی که از نعمت مال و مُلک و علم و شکوه سلطنت برخوردار بود، هیچ تعلقی به اینها نداشت و دلش را از علاقۀ اینها خالی خالی کرده بود. و خود را فقیر می دانست.
چون که مال و مُلک را از دل براند/ زآن سلیمان خویش جز مسکین نخواند
کوزۀ سربسته اندر آبِ زَفت/ از دلِ پر باد فوق آب رفت
بادِ درویشی چو در باطن بود/ بر سرِ آب جهان ساکن بود
گرچه جملۀ این جهان مُلک وی است/ مُلک در چشم دل او لا شئ است
( مثنوی، د1،ب975 به بعد)
مولانا در دفتر دوم مثنوی میگوید شخصی نزد عیسی آمد و گفت دلم میخواهد آن وِردی را که با آن مرده را زنده میکنید، به من هم بیاموزید. حضرت عیسی (ع) بر جهالت این مرد افسوس خورد و سعی کرد او را نصیحت کند:
کان نفَس خواهد ز باران پاکتر/ وز فرشته در روش دَرّاکتر
اما مرد زیر بار نرفت و باز هم اصرار کرد که وِرد را بیاموزد. قصه اینگونه تمام میشود که حضرت عیسی(ع) سرش را رو به آسمان گرفت و گفت خدایا به این بندهات بنگر، آخر من به او چه بگویم؟ خودش مرده، نمیگوید بیا مرا زنده کن، تازه وِردی طلب میکند که برود دیگری را زنده کند.
مردۀ خود را رها کرده است او/ مردۀ بیگانه را جوید رُفو
در واقع سخن مولوی در اغلب موارد همین است. او میگوید آدمها خودشان را نمیشناسند، اما میخواهند دیگران را بشناسند. آدمها قیمت همه چیز را میدانند، جز قیمت خودشان.
قیمت هر کاله میدانی که چیست/ قیمت خود را ندانی ابلهیست
حرف مولانا این است که اولین کتابی که باید بخوانید، کتاب وجود خودتان است. اولین چیزی که باید بدانید، قیمت خودتان است. واقعاً هم همین طور است. هر چیزی دانستنی نیست؛ خیلی چیزها هستند که انسان باید آگاهانه آنها را کنار بگذارد. انسان نباید وقت و عمر خود را در پی دانستن چیزهایی باشد که با سرنوشت جاویدان او هیچ نسبتی ندارند.
مولوی داستان دیگری دارد که میگوید کسی نزد حضرت موسی رفت. گفت به من زبان حیوانات بیاموز. حضرت به او جواب داد که در خور تو نیست، برو. قبول نکرد و بالأخره موسی آن علم را به او آموخت. مرد به خانهاش رفت، در خانه سگ و خروس و استری داشت. دید آنها بر سر ته ماندۀ غذا دعوا میکنند. یکی به دیگری میگفت تو نگذاشتی ما غذا جمع کنیم. خروس به سگ میگفت نگران نباش، فردا استر این آقا میمیرد و شکمی از عزا در میآوریم. تا مرد این را شنید، رفت و استر خود را فروخت و به خانه بازگشت. دید سگ به خروس میگوید دیدی دروغگو از آب درآمدی و آن وعدهای که دادی وفا نشد. خروس گفت نگران نباش این مرد آن کار را کرد تا زیان را بر گردن دیگری بیندازد. پس فردا غلامش میمیرد و میهمانی برپا میشود. مرد غلامش را هم فروخت. به خانه بازگشت و دید دوباره میان سگ و خروس دعوا شده است. این بار خروس به سگ میگفت این بار حتماً خودش میمیرد و بالاخره از پس این چند روز گرسنگی سفرۀ چرب و رنگینی خواهیم داشت. مرد بیچاره سراسیمه نزد حضرت موسی رفت. موسی گفت به تو گفتم این علمی نیست که در خور تو باشد و تو را به هلاکت خواهد کشاند. دیگر گریزی نیست و تو خواهی مُرد. چند بار زیان را بر دوش دیگران انداختی، حالا خودت باید این زیان را بر دوش بگیری.
نمونههایی از این قبیل، در مثنوی فراوان است.
این وصف را به یاد داشته باشید که جهان دارالغرور است و اکثر چیزهایی که در آن میبینید، نتیجۀ عکس میدهد. مثل همین داستان طوطی و بازرگان. چرا مولوی این داستان را نقل کرده است؟ داستان از آنجا آغاز میشود که در نفی شهرتطلبی سخن میگوید که:
دانه باشی مرغکانت برچنند/ غنچه باشی کودکانت برکنند
/ دانه پنهان کن به کلی دام شو/ غنچه پنهان کن گیاه بام شو
خلاصۀ داستان این است که وقتی طوطی به همنوعانش پیام داد و بازرگان پیام او
را نزد طوطیان هند برد، همۀ طوطیان افتادند و مردند. وقتی از سفر بازگشت و آمد پیش
طوطی خودش و داستان را برای او تعریف کرد، طوطی او هم افتاد و مرد. بازرگان او را
از قفس بیرون افکند و طوطی دوباره زنده شد و پرید و بر بام نشست. طوطی گفت: آنها
با عمل خودشان به من پند دادند، گفتند بمیر تا خلاص شوی. قفس خریدن و در قفس نشستن
که هنر نیست. قفس شکستن هنر است. دارالغرور همین است. این جهان، جهان عجیبی است.
به اندازۀ کفایت باید از این جهان برگرفت، بیش از آن دیگر به کار نمیآید، مخصوصاً
وقتی پای قیمت گذاشتن بر خویشتن در میان است. وقتی که شما همۀ اینها را کنار هم
بگذارید، یعنی یک خدای مهربان، یک معشوق محتشم و یک انسان فوقالعاده با ارزش و
جهان فریبکار، از چیدن این سه عنصر در کنار هم، چه به دست میآید؟ آدمی باید خودش
را بردارد و فرار کند به جایی که بیشترین بها را به او میدهند و او را به
بالاترین قیمت میخرند. این مس را باید پیش کیمیایی برد؛ این همان چیزی است که
مولوی اسمش را سلطان عشق میگذارد.همان سلطانی که تمام روح پهناور مولانا را به تسخیر خویش درآورد و پیروان او را نیز تا قیامت در بر گرفت.
- ۹۴/۰۶/۳۰
- ۵۴۳ نمایش