پرواز جان عاشقان به روایت مولانا
شرق و غرب، دین و مذهب، کفر و ایمان، غیب و
علَن، عرش و فرش، کَون و کان، هند و چین، بلغار و سَقسین، عراق و ایران، خاک و آب،
باد و آتش، دنیا و آخرت، بهشت و دوزخ، درجه و نشان، تن و جان، همه در نزد او تعلقاتی
هستند که جاذبه ای ندارند تا دلش را بربایند. او از خوان هستی فقط یک لقمه میجوید
و بس و آن « عشق و مستی» است.عشقی که از یکی دیدن آغاز و به یکی شدن پایان میپذیرد.
چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمیدانم
نه ترسا نه یهودم من نه گبر و نه مسلمانم
نه شرقیّم نه غربیّم نه برّیّم نه بحریّم
نه از ارکان طبیعیم نه از افلاک گردانم
نه از هندم نه از چینم نه از بُلغار و سَقسینم
نه از مُلک عراقینم نه از خاک خراسانم
نه از خاکم نه از آبم نه از بادم نه از آتش
نه از عرشم نه از فرشم نه از کَونم نه از کانم
نه از دنیا نه از عقبی نه از جنّت نه از دوزخ
نه از آدم نه از حوا نه از فردوس و رضوانم
هوالاول هوالآخِر هوالظاهر هوالباطن
که من جز هو و یا مَن هو کسِ دیگر نمیدانم
مکانم لا مکان باشد نشانم بی نشان باشد
نه تن باشد نه جان باشد که من از جان جانانم
دوئی را چون برون کردم دو عالم را یکی دیدم
یکی بینم یکی جویم یکی دانم یکی خوانم
اگر در عمر خود روزی دمی بی تو برآوردم
از آن روز و از آن ساعت پشیمانم پشیمانم
زجام عشق سر مستم دو عالم رفته ازدستم
به جز رندیّ و قلّاشی نباشد هیچ سامانم
اگر دستم دهد روزی دمی با تو در این خلوت
دو عالم زیر پای آرم همی دستی بر افشانم
الا ای شمس تبریزی چنان مستم در این عالم
که جزمستی و سرمستی دگر چیزی نمی دانم.
- ۹۴/۰۷/۱۴
- ۳۱۴ نمایش